علی جونمعلی جونم، تا این لحظه: 11 سال و 21 روز سن داره
عشقمونعشقمون، تا این لحظه: 16 سال و 24 روز سن داره

علی عشق مامان وبابا

تقویم 1394

علی جونم اینم تقویم سال 1394 که مامان خودش برات درست کرده عکس جدید نداشتم از عکس یه سالگیت استفاده کردم البته اونطوری که خودم میخواستم نشد       ...
19 اسفند 1393

مریضی مامان 11 اسفند

سلام  علی جونم  امروز وقتی از خواب بیدارشدم حالم خیلی بد بود البته دیشب هم خوب نبودم ولی اینطوری نبودم  چون دیروز کار کردم خونه تکونی عزیز بود با عمه مژگان و دختر دایی های بابا من تو آشپزخونه کار کردم هم عضلات بدنم گرفته هم تب ولرز کردم هم خا پاشنه هام اذیت میکنه خلاصه خیلی حالم بد بود به خاله راحله زنگیدم بیاد تا مواظب تو باشه چون اصلا نمیتونم دنبالت بیفتم چون شلوغ شدی ماشالا فقط باید دنبالت باشم تا دسته کل به آب ندی   بابا رفت خاله رو آورد.خاله صبحونتو داد خوردی ولی من نخوردم اصلا اشتها نداشتم بعد خاله جون رو مرتب کرد من همینطوری داشتم میلرزیدم بعد بابا اومد بریم دکتر رفت ازخونه عزیز خاله نسرینم برد...
12 اسفند 1393

23 ماهگیت مبارک

                          سلام نفسم امروز 23 ماهه شدی ودقیقا   یک ماه تا تولد 2سالگیت مونده جیگره مامان روزبروز شیرین تر شلوغ تر وباهوشتر   میشی وهرروز چیزای جدیدی یاد میگیری    میخوام از خصوصیاتت تو این روزا  بگم عزیزم   پاستیل وژله خیلی دوست داری وبهشون   (بالی)میگی سعی میکنیم چیزایی هم که مضرره ندیم بهت مثل نوشابه پفک .از    میوه ها دوست داری.   دیگه دوس داری غذاتو خودت بخوری نمیزاری من بهت بدم    البته خیلی بی اشتهایی ولی دو هفتس د...
11 اسفند 1393

93/12/8

سلام عشقم امروز جمعه س طبق معمول زود بیدار شدی و نزاشتی بخوابم ولباستو عوض نکرده رفتی سراغ تلویزیون وکارتون     ...
8 اسفند 1393

93/12/7

سلام عزیز دلم جیگرم عسلم میخوام چن تا عکس که خونه عزیز دختر عمه فاطمه ازت گرفتو بزارم عصر رفتیم اونجا عمه شیرین اینا هم ده ونیم اومدن ماهم 12/15 بود اومدیم خونه بابایی مغازه س لباس خوابتو پوشوندم بردم اتاق تا خودت بخوابی چون دیگه گفتم دیر وقته خوابت میاد اومدم حال وقتی صدات در نیومد گفتم دیگه خوابیدی دو سه دیقه بعد با صدای پاهات برگشتم دیدم پشت سرمی  داری چشماتو میمالی ومیخندی بغلت کردم ببرم اتاق نزاشتی رفتی سراغ تلویزیون گفتی گاتون بعد بردمت اتاق توپتو خواستی آوردم اول پتو متو هردو شو بغل کردی بعد اونارو ول کردی توپ تو بغلت خوابیدی مامان فدای خواب نازت ایتم عکسات    اینجا پاتو نشون میدی میگی...
8 اسفند 1393

علی وبابا

سلام علی جونم ساعت 12.30 و6اسفند هست تو یه ساعته که تو خوابه نازی منم تنهام بابایی هنوز کارگاهه  نزدیکای عیده وبدجوری درگیره یه ماه میشه  که شامو مغازه میخورن ساعت یک ونیم دو میاد ساعت یازده اومد شامشونو برد وبرا توهم  شیرخشک خریده بود داد تو دلت نمیخواست بابایی بره چسبیده بودی به پاهاش  میگفتی سینا گفتم سینا نه بابا جون گفتی بابا جو باید زود میخوابیدی ولی چون عصرم دیر بیدارشدی وهم قرار بود بابایی بیاد گفتم ببینه تو رو بعد بخوابی لباس خوابتو پوشیده بودی وآماده خواب خودتم میری  رو تختت دراز میکشی ومنم میام پیشت میخوابی ولی وقتی باباتو ببینی شارژ میشی وخواب از سرت میپره  یا وقتی...
6 اسفند 1393

اولین برف زمستان 93

                                                                    امسال یه بار الکی برف بارید یعنی میشه گفت    زمستونو درست حسابی احساس نکردیم و از سرما ی زمستون و گرمای بخاری لذت نبردیم دیگه هوا یواش یواش مثله هوای بهار میشد خدا خدا میکردیم که برف بباره تا درختا شگوفه ندادن!جمعه من خونه تکونی میکردم که خوب شد تموم شدم ویه کم کار برا فرداش داشتم صب بیدارشدم احساس سرما میکردم متوجه برف حیاط نشد...
5 اسفند 1393

عکسای عقب افتاده 93

         شیطون ماما ببین کجا نشستی  عروسی خاله نازیلا 11 مهر   مامان قربون زخم لبت این عکسو عاشورای امسال بود تو ماشین گرفتم چن روز قبلش تو خونمون پیش عزیز  گذاشتمت رفتم بازار تو خونه زمین خورده بودی دندونت لبتو زخمی کرده بود                                      1393/10/1         اینجا دیگه هر دو تون کلافه شدین   اینجا هم به قول خودت گادون نگا میکنین ...
4 اسفند 1393

بستری شدنت در14 ماهگی

  فدای چشمای نازت بشم 25 خرداد بود که  عصر بدون دلیل تب کردی استامینوفن دادم تبت اومد پایین وموقع خواب تب نداشتی اومدم پیشت تا بهت شیر بدم دیدم شیرو با نفس گرفته میخوری بعد از تموم شدنه شیرت زل زده بودی به سقف تب نداشتی دیدم بابا تو صدا کردم تا بیاد پیشت من برم حموم لباسمو بشورم که تازه رفته بودم که بابات تو رو تو بغلش گرفته بود و اشفته داد میزد رقیه بیا ببین علی چش شد خدا همچین صحنه ای رو نشون هیچ پدر ومادری نده انگار دنیا رو سرم خراب شد خیلی دسپاچه شدم دیدم بابات خیلی خیلی ترسیده خودمو کنترل کردم یه جایی شنیده بودم وقتی بچه تشنج کنه بگیریش جلو آب...
3 اسفند 1393