مریضی مامان 11 اسفند
سلام علی جونم
امروز وقتی از خواب بیدارشدم حالم خیلی بد بود البته دیشب هم خوب نبودم ولی اینطوری نبودم چون دیروز کار
کردم خونه تکونی عزیز بود با عمه مژگان و دختر دایی های بابا من تو آشپزخونه کار کردم هم عضلات بدنم گرفته
هم تب ولرز کردم هم خا پاشنه هام اذیت میکنه خلاصه خیلی حالم بد بود به خاله راحله زنگیدم بیاد تا مواظب تو
باشه چون اصلا نمیتونم دنبالت بیفتم چون شلوغ شدی ماشالا فقط باید دنبالت باشم تا دسته کل به آب ندی
بابا رفت خاله رو آورد.خاله صبحونتو داد خوردی ولی من نخوردم اصلا اشتها نداشتم بعد خاله جون رو مرتب کرد
من همینطوری داشتم میلرزیدم بعد بابا اومد بریم دکتر رفت ازخونه عزیز خاله نسرینم برداشت تا مارو بزاره دکتر
خودش بره مغازه چون این روزا سرش بد جوری شلوغه خلاصه رفتیم دکتر سرم نوشت سرمو زدن اومدیم خونه
حالم خیلی بد بود درازکشیدم وخاله جون املت گذاشته بود بابات نهارو نیومد من بااشتهایی خوردم تو هم بهم
گیر میداری چون دراز کشیده بودم روم مینشستی میگفتی (بیگو )بعد خالت برد تو رو خوابوند وبا زنگ خاله نازی
بیدار شدی .وقتی بیدار شدی من خواب بودم چشامو باز کردم دیدم زل زدی به صورتم چون از صبح بغلت نکرده
بودم دیروز همه که خونه مامانی بودی واومدی خوابیدی بعد کنارم دراز کشیدی .
خاله سمیه هم زنگید حالمو پرسید صبح مامانی بهش گفته بود چون خونه خواهرشوهرش بود .
مامانی اینا غروب اومدن وآش برام پخته بود آورد خاله اسما وآقا بابا هم اومد شامو خوردن آبابا رفت گف یکی
دوساعت بعد میام بعد آبابا زنگ زد گفت یه دست مبل هس تو مغازه سینا میگه بیا ببین خوشت اومد برا خودمون
بردارم چون میخوام مبلامو عوض کنم رفتیم مغازه پارچه های اضافه مبلا رو هم برداشتم تا رو میزی هاشو خودم
بدوزم مبلا هم خوب بود خلاصه عزیزم اومدیم خونه ماما نی اینا رفتن تو هم گیر داده بودی وپاستیل میخواستی
ولی ندادم چون بعضی وقتا واقعن زیاده روی میکنی بعد پارچه مبلو مثله مبلو مثل چادر سر کردی یعنی نماز
میخونی گفتی الله و اگ .مامان فدای زبونت بعد خوابیدی.
علی جونم تو تمام زندگی منی بی تو همه چی برام بی معنیه من دوستت دارم وبه خاطر تو حاضرم تمامه
زندگیمو فدات کنم بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
همیشه تو قلبمی عزیزم