علی جونمعلی جونم، تا این لحظه: 11 سال و 27 روز سن داره
عشقمونعشقمون، تا این لحظه: 16 سال و 30 روز سن داره

علی عشق مامان وبابا

بستری شدنت در14 ماهگی

1393/12/3 0:46
446 بازدید
اشتراک گذاری

 

فدای چشمای نازت بشم 25 خرداد بود که  عصر بدون دلیل تب کردی

استامینوفن دادم تبت اومد پایین وموقع خواب تب نداشتی اومدم پیشت تا

بهت شیر بدم دیدم شیرو با نفس گرفته میخوری بعد از تموم شدنه شیرت

زل زده بودی به سقف تب نداشتی دیدم بابا تو صدا کردم تا بیاد پیشت من

برم حموم لباسمو بشورم که تازه رفته بودم که بابات تو رو تو بغلش گرفته

بود و اشفته داد میزد رقیه بیا ببین علی چش شد خدا همچین صحنه ای

رو نشون هیچ پدر ومادری نده انگار دنیا رو سرم خراب شد خیلی دسپاچه

شدم دیدم بابات خیلی خیلی ترسیده خودمو کنترل کردم یه جایی شنیده

بودم وقتی بچه تشنج کنه بگیریش جلو آب حالا هم نمیدونم کاردرستی 

کردم یانه ولی اینکارو کردم بابات زود ماشینو روشن کرد منم لباسامو

پوشیدم وتو بغل بابایی بودی انقد هول شده بود بابا که یه پای من زمین یه

پام تو ماشین بابات ماشینو میروند گفتم صب کن تو رو داد به من وبا

سرعت زیاد در حالی که تو  تو همون حال بودی با التماس به خدا و پیغمبر

تا 2 دیقه رسوندیمت بیمارستان من تا حالا اشک باباتو ندیده بودم که دیدم

خدا نشون کافر هم نده خدا میدونه چه حالی داشتیم زود بهت آمپول زدن

ما نمیدونستیم چیکار کنیم خیلی ترسیده بودیم وقتی قیافه معصومت میاد

جلو چشام نابود میشم مامانی اینا ماکو بودن ماهم یه روز قبلش اومده

بودیم رفته بودیم عروسی به امیر شوهر خاله نازی زنگیدم نازی هم اونجا

بود زود خودشو رسوند من باهاش رفتم از خونه وسایل بیارم بابا پیش تو

موند در خونه رو همون تو رو باز گذاشته بودیم آقای کریمی صاحب خونمون

صدا مونو شنیده بود لای درو بسته بود خلاصه او مدیم خونه امیر رضا وامین

وعزیز هم اومدن بهشون گفتم که مریض شدی عزیز خیلی ناراحت شد بعد

برگشتیم بیمارستان بستری شدی تو اتاقت دو تا بچه دیگه هم به اسمه

میثم و امیرحسین بستری شده بودن به خاطر تشنج .الانم همیشه وقتی

برا تو دعا میکنم او ناهم ازیادم نمیرن خلاصه ما سه تا مامان تا صب که

پلک رو هم نزاشتیم که هیچ تا خود صب گریه کردیم من مدام اون صحنه

جلو چشام میومدتو تا چن روز تبت پایین نمیومد یه روز بعدش تب ولرز

کردی من اونموقع خیلی ترسیدم مامانی از ماکو اومد شبا رو باهم پیشت

بودیم من هم مریض شدم حالت تهوع داشتم مثله افسرده هاشده بودم

دلم میخواس فقط گریه کنم دو سه بارم عمه شادی اومد عصرا پیشت

موند تا من برم خونه استراحت کنم البته قبل از اینکه مامانی از ماکو بیاد

چون بهش نگفته بودم تشنج کردی خلاصه از یکشنبه شبش که بستری

شدی فک کنم جمعه بود مرخص شدیم دو سه روز بعدش هم بردیمت

ارومیه پیشه یه متخصص خوب گفت:جای نگرانی نداره وهیچ آسیبی نزده

فقط باید مراقب باشین تا 7 سالگی تبشو کنترل کنین که خدای نکرده

دوباره تشنج نکنه منم نذر کردم تا هفت سال هر ماه رمضان وشب قدر

برات دعای توسل بگیرم وتو رو بیمه حضرت علی بکنم چرا که کنیز آقا امام

علی هستی و من همون روز فهمیدم خدا تو رو بهم دادو گفتم اگه پسر

باشی اسمت علی باشه تا علی هم نگهدارت باشه علی جونم برام

خیلی سخت گذشت چن ماه به طوری که تا مهرماه اصلن تو اتاق

نخوابیدیم چون میترسیدم ومدام اون صحنه جلو چشام بود یه مدت شبا با

تب سنج چک میکردم که تب نداشته باشی دلم میخواست فقط گریه کنم

چون خیلی نگران بودم بعداز سه چار ماه حالم بهترشدم الانم یادم می

افته دلم میگیره همیشه سرنماز دعا میکنم که دیگه هیچ وقت اون اتفاق

.نیفته هر شب موقع خواب آیت الکرسی میخونم که هیچ مادری شاهد 

همچین صحنه ای نباشه ولی باز خدارو شکر میکنم ومیگم اگه یه چیز بدتر

ازاین بود چیکارمیکردم مامانی فدات بشم تو همه دنیای منی 

 

پسندها (3)

نظرات (2)

مامان زهره
5 اسفند 93 16:10
امیدوارم همیشه سالم باشی ورنگ بیمارستان رو هرگز نبینی خوشگلم
مامان علی کوچولو
پاسخ
مرسی عزیزم سلامت باشین
طناز (مامان آروين)
10 اسفند 93 11:25
آرزو ميكنم حتي بدترين پدر و مادر هم اين چنين صحنه اي رو نبيبن. فدات بشم خانومي كه ميدونم چي كشيدي. ايشالا هميشه سلامت باشيد . هر وقت تب داشت پيش خودت بخوابون ، جلو چشت باشه كه تند تند چك كني. ببوس پسر ماهت روووووووووووووووو
مامان علی کوچولو
پاسخ
قربونت خانومی پیشه خودم میخوابونمش به خاطراون اتفاق فک نکنم به این زودیا بتونم اتاقشو جدا کنم.