بدون عنوان
علی جون سونو گرافی به 10 فروردین وقت داده بود ولی خبری نشد ازت عصرخونه مامانی بودیم ساعت 8میشد رفتیم سونو دکتر گفت ضربان قلبت مرتبه وجای هیچ نگرانی نیست و زایمان نزدیکه شاید تا شب به دنیا بیای خدا رو شکر کردم اومدیم خونه خاله نازی هم خونه ما بود چون تختم دونفری بود عمه شادی اینا تخت عزیز رو آوردن گذاشتیم حال وعمه مژگان گفته بود بیاین خونه ما بابا بهشون گف که حال رقیه خوب نیست دیگه دردام شروع شده بود شبو به صبح رسوندم ساعت 9 بود که بدتر شدم به مامانی زنگ زدیم زود اومد بابا دست پاچه شده بود رفتم حموم دوش گرفتم بابایی ما رو رسوند بیمارستان وتنهایی رفتم ودوتایی برگشتیم ساعت یک ونیم پا به این دنیا گذاشتی وزندگیمونو زیباترکردی وقتی برای اول اینبار دیدمت انگار دنیا روبهم دادن حس خیلی خیلی قشنگیه گه قابل وصف نیست گفتم شبیه باباشه. اولش گریه نکردی ولی وقتی نافتو بریدن شروع به گریه کردی با گریه تو منم دلم میخواست گریه کنم هم از سرشوق وهم به خاطراینکه تحمل گریتو نداشتم بعدش که دستیار ماما برد لباساتو پوشوند از اتاق زایمان رفتیم بیرون وتو سالن منتظرشدیم بهم گفتن باید بهت شیر بدم ولی تو هیچ میلی به شیرخوردن نداشتی وخواب بودی دلم میخواست بغلت بگیرم وفقط نگات کنم.
وزنت 3.200کیلوگرم
قد: 52
دورسر:35
بیمارستان خاتم النبیا سلماس
ماما: لیدا کریم زاده