علی جونمعلی جونم، تا این لحظه: 11 سال و 30 روز سن داره
عشقمونعشقمون، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

علی عشق مامان وبابا

مریضی مامان 11 اسفند

سلام  علی جونم  امروز وقتی از خواب بیدارشدم حالم خیلی بد بود البته دیشب هم خوب نبودم ولی اینطوری نبودم  چون دیروز کار کردم خونه تکونی عزیز بود با عمه مژگان و دختر دایی های بابا من تو آشپزخونه کار کردم هم عضلات بدنم گرفته هم تب ولرز کردم هم خا پاشنه هام اذیت میکنه خلاصه خیلی حالم بد بود به خاله راحله زنگیدم بیاد تا مواظب تو باشه چون اصلا نمیتونم دنبالت بیفتم چون شلوغ شدی ماشالا فقط باید دنبالت باشم تا دسته کل به آب ندی   بابا رفت خاله رو آورد.خاله صبحونتو داد خوردی ولی من نخوردم اصلا اشتها نداشتم بعد خاله جون رو مرتب کرد من همینطوری داشتم میلرزیدم بعد بابا اومد بریم دکتر رفت ازخونه عزیز خاله نسرینم برد...
12 اسفند 1393

23 ماهگیت مبارک

                          سلام نفسم امروز 23 ماهه شدی ودقیقا   یک ماه تا تولد 2سالگیت مونده جیگره مامان روزبروز شیرین تر شلوغ تر وباهوشتر   میشی وهرروز چیزای جدیدی یاد میگیری    میخوام از خصوصیاتت تو این روزا  بگم عزیزم   پاستیل وژله خیلی دوست داری وبهشون   (بالی)میگی سعی میکنیم چیزایی هم که مضرره ندیم بهت مثل نوشابه پفک .از    میوه ها دوست داری.   دیگه دوس داری غذاتو خودت بخوری نمیزاری من بهت بدم    البته خیلی بی اشتهایی ولی دو هفتس د...
11 اسفند 1393

93/12/8

سلام عشقم امروز جمعه س طبق معمول زود بیدار شدی و نزاشتی بخوابم ولباستو عوض نکرده رفتی سراغ تلویزیون وکارتون     ...
8 اسفند 1393

93/12/7

سلام عزیز دلم جیگرم عسلم میخوام چن تا عکس که خونه عزیز دختر عمه فاطمه ازت گرفتو بزارم عصر رفتیم اونجا عمه شیرین اینا هم ده ونیم اومدن ماهم 12/15 بود اومدیم خونه بابایی مغازه س لباس خوابتو پوشوندم بردم اتاق تا خودت بخوابی چون دیگه گفتم دیر وقته خوابت میاد اومدم حال وقتی صدات در نیومد گفتم دیگه خوابیدی دو سه دیقه بعد با صدای پاهات برگشتم دیدم پشت سرمی  داری چشماتو میمالی ومیخندی بغلت کردم ببرم اتاق نزاشتی رفتی سراغ تلویزیون گفتی گاتون بعد بردمت اتاق توپتو خواستی آوردم اول پتو متو هردو شو بغل کردی بعد اونارو ول کردی توپ تو بغلت خوابیدی مامان فدای خواب نازت ایتم عکسات    اینجا پاتو نشون میدی میگی...
8 اسفند 1393

علی وبابا

سلام علی جونم ساعت 12.30 و6اسفند هست تو یه ساعته که تو خوابه نازی منم تنهام بابایی هنوز کارگاهه  نزدیکای عیده وبدجوری درگیره یه ماه میشه  که شامو مغازه میخورن ساعت یک ونیم دو میاد ساعت یازده اومد شامشونو برد وبرا توهم  شیرخشک خریده بود داد تو دلت نمیخواست بابایی بره چسبیده بودی به پاهاش  میگفتی سینا گفتم سینا نه بابا جون گفتی بابا جو باید زود میخوابیدی ولی چون عصرم دیر بیدارشدی وهم قرار بود بابایی بیاد گفتم ببینه تو رو بعد بخوابی لباس خوابتو پوشیده بودی وآماده خواب خودتم میری  رو تختت دراز میکشی ومنم میام پیشت میخوابی ولی وقتی باباتو ببینی شارژ میشی وخواب از سرت میپره  یا وقتی...
6 اسفند 1393

اولین برف زمستان 93

                                                                    امسال یه بار الکی برف بارید یعنی میشه گفت    زمستونو درست حسابی احساس نکردیم و از سرما ی زمستون و گرمای بخاری لذت نبردیم دیگه هوا یواش یواش مثله هوای بهار میشد خدا خدا میکردیم که برف بباره تا درختا شگوفه ندادن!جمعه من خونه تکونی میکردم که خوب شد تموم شدم ویه کم کار برا فرداش داشتم صب بیدارشدم احساس سرما میکردم متوجه برف حیاط نشد...
5 اسفند 1393